محل تبلیغات شما



 

هوای باریدن نداری مولا؟

آلودگی دل هایمان از حد گذشته.

حال و روزمان را که می بینی

دیگر انسانیت هم غریب شده است

احساس میکنم سرتاسر قلبم را سیم های خاردار احاطه کرده اند

به تنگ آمده ام

 من از این دنیا که آدم ها را دریده می کند، شاکیم

دیگر اثری از حیا نیست

زمین خورده می بینیم و می خندیم

به سادگی دل می شکنیم و احساس قدرت و بزرگی میکنیم

دایره خودخواهی هایمان روز به روز تنگ تر می شود

حسادت چشمانمان را کور کرده، دیگر مرزی هم باقی نمانده، کاش حسادت فقط به مال و مقام و منصب بود، اما. حسادت به "عشق." و ازهم پاشیدن آشیانه اش خیلی وحشتناک است، مگر نه؟

اگر کمی با خودمان رو راست باشیم می بینیم دیگر چوپان دروغگو آن شخصیت منفی و پلید کودکی هایمان نیست،و اگر باز با خود رو راست تر هم باشیم می بینیم علتش این است که به نوعی با او همزاد پنداری می کنیم! ما با دروغ عجین شده ایم. به قول استاد: دخترم نگو دروغ، کراهت دارد، بگو خلاف واقع.

در بازیگری چه پیشرفتی داشته ایم! گاهی اینقدر خوب نقش بازی میکنیم و دیگران را فریب می دهیم که فکر میکنم باید به ما سیمرغ بلورین بدهند!

هرجا که احتمالش برود منفعتی به  ما میرسد، از تملق و چاپلوسی روی "جان نثار شب های برره" را هم کم می کنیم! (جدیدا در و دیوار شهر را که دیده اید اهالی شهر باران؟! )

هرجا که احساس خطر کنیم- البته خطر فقط از نوع جیبی و میزی - جوری زیرآب می زنیم که خودمان هم از این مهارت کف می کنیم!

به طرز عجیبی تعصب داریم، اما نه روی ناموس، نه روی اعتقادات، نه روی میهن، نه روی حریم شخصی که به غارت می رود، حتی نه روی ارزش ها، تعصب فقط روی غرور.تکبر.منیت.

تمام دغدغه هایمان خلاصه می شود در سفره هایمان!

سوریه امروز بوی کربلا می دهد، حرم بانوی عشق زینب (س) در محاصره است و ما به بخاطر گرانی سیب زمینی تحصن می کنیم!

فلسطین سال هاست که ندای هل من ناصر ینصرنی سر می دهد، کودکانش از آب، غذا، دارو و. محروم هستند و ما مشغول تعدد لیست دوستان در فیسبوک صهیونیستی هستیم!

یاد آن روز می افتم که محمد جواد کوچولو به مادرش گفت: " مامان دنیا چرا اینقدر سیاه شده؟ " و من نمیدانم چرا جمله  این کودک معصوم اینگونه در ذهنم ماند و حک شد. حق با محمد جواد بود؛ دنیا سیاه شده. یک جمله معروف انگلیسی هست که می گوید وقتی نمی توانی شرایط را تغییر دهی،سعی کن از آن لذت ببری. ما سیاهی دنیا را با تمام وجود حس کرده ایم، اما تنبل تر از آنیم که بخواهیم سیاهی ها را کنار بزنیم، دیگر کم کم ما هم از این سیاهی ها لذت می بریم. چشمان محمد جواد هم به همین خاطر غم داشت. حالا می فهممت بزرگمرد کوچک !

دلم برای مجموعه "کلید اسرار" تنگ شده، آنجا هرکه بد میکرد زود به سزای اعمالش می رسید، اما اینجا.

"عجب صبری خدا دارد"

لا اله الا الله انت سبحانك انى كنت من الظالمين»

 

دل ما برای غربتت می سوزد آقا. این روزها قصه مظلومیت عمه سادات دوباره در حال تکرار است.

هوای باریدن نداری مولا؟


 
كاش در شلمچه مي ماندم، بغض من وا نمي شود در شهر 
زان همه شور و حال و سرمستي، هيچ پيدا نمي شود در شهر
 
لهجه شهر را نمي فهمم، شهر با من سخن نمي گويد
گفتگوها چقدر كمرنگند، كسي از درد من نمي گويد
 
دوست دارم دوباره برگردم روي آن خاكهاي عشق اندود
معصيت مي چكد ز بام غروب، پيش اين مردم گناه آلود
 
دل من تنگ مي شود اينجا، اي شلمچه مرا، مرا درياب 
يا ز طوفان شب رهايي ده، شهر من را كه مي رود در خواب
 
عبدالله گرزین
 
نسال الله منازل الشهدا

میخواستم بگویم که کیستم.دیدم نگویم بهتر است.چه سود؟؟! 
آن کس که نمی ماند همان بهتر که نشناسد مرا.
و آن کس که می ماند، خود خواهد شناخت مرا !!
لطفآ نظر نذارین و درخواست لینک ندین 
این وبلاگ تنها یه مخاطب داره مخاطبی که هیچ وقت نیست. 
خسته ام از انتظار کسی که هیچ وقت نیست.
خسته ام از بودن کنار کسی که همه رو میبینه به جز من.
خسته ام از فریاد میخواهم تنها سکوت کنم
 


از من فاصله بگير !

هر بار که به من نزديک مي شوي ،

باور مي کنم هنوز مي شود زندگي را دوست داشت !

از من فاصله بگير !

خسته ام از اميدهاي کوتاه .!!! 

--------------------------

من به اندازه ي هزار سال بزرگتر شدم با كسي كه تمام دنيايم بود .

همین


رمضان

دعوت است و تو مهمان .

و تو . که عمری تشنه ی آب حیات بودی و جویای راز بقاء، تو که عطش یا فتن داشتی و چون آهویی رمیده و غزالی حیران در کویر ، سراغ چشمه ای و سایه ای و درختی می گشتی ، تا ی بیا سایی و دمی آرام گیری و جرعه ای بنوشی و سیراب گردی،

اینک رمضان همان سایه است ،

رمضان همان چشمه سار زلال است ،

رمضان همان درخت پر میوه و نخل پر ثمر است.

رمضان دعوتی است معنوی و تو مهمان عرش خدایی . مگر نه اینکه مهمان باید به دلخواه صاحب خانه رفتار کند؟ مگر نه ایمکه هر چه را میزبان آورد باید تناول کرد و هر جا که گفت ، آرمید؟!

تو اینک در کجای جهانی؟ و جایگاه تو در پهنه ی خلقت کجاست؟ برای چه آمده ای ؟ از کجا آمده ای و بکجا می روی؟ تا کجا می توانی در پهنه ی خیال سفر کنی مگر نه اینکه خیال محدود و به این جهان فانی بسته است و از آن فرا تر راه ندارد؟ مگر نه این است که جسم دنیایی است ؟ مگر نه اینکه روزی آسمانی بودی و اکنون زمینی شدی ؟ مگر نه آن که دل حریم کبریاست پس چرا اکنون بوی خاک گرفته ؟ مگر نه اینکه خدا از رگ گردن به ما نزدیک تر است پس چرا هیچ اثری ازخدا و یادش در ما نیست ؟ شاید ما اصلا رگ نداریم شاید ما مردگانی باشیم متحرک!! مگر نه آنکه این جسم متعلق به این دنیاست ؟ پس خدا چرا از رگ گردن به ما نزدیک تر است؟ خدا از رگ گردن به ما نزدیک تر است از آن جهت که در موقع آفرینش ما آسمانی بودیم و اکنون چه هستیم؟؟؟؟

دل ها مو نو خوب بو کنیم ببینیم چقدر بوی نم خاک رو گرفته چقدر شیشه هاش گرد و غبار گرفته دیگه حتی اون چراغی که تو دلامون بوده از بس که فضای دلمون خاکی و تاریک شده نمی تونه روشنایی به دلمون بده چه برسه که کور سویی با شه برای پیدا کردن راه از بی راه چه برسه به اینکه بتونیم جای پای کسانی بزاریم که جای پایشون هم نورانی بوده اینقدر دنیایی شدیم که حتی چشامون دیگه نور رو نمی بینه حتی نمی تونیم بوی آسمون رو حس کنیم حتی نمی تونیم اون جای که آدم و حوا بعد از رفتن ا ز اون جا حسرتش و می خوردن یه لحظه تو ذهنمون بیاریم چون این دل و ذهن رو دنیایی کردیم دیگه خدا رو فراموش کردیم اگه هم به یاد داریم فقط برای موقع هایی که بهش نیاز داریم موقعی که کارمون بهش لنگه مثل وقتی که از یه دوست چیزی می خوایم می ریم سراغش و یا بهش زنگ می زنیم اما خدا که یه دوست نیست خدا جای همه دوستمامونه یعنی خدا آخرشه آخر همه ی دوست ها چرا باید موقع نیاز بهش بگیم که خدایا کمکم کن .

مثل این شب ها که فکر می کنیم فقط خدا این شب ها هست دیگه نیست و فقط این شب ها به یادش هستیم و بعدش اصلا انگار نه انگار که ماه رمضونی بوده انگار نه انگار که دم افطار چه حالی داشتیم سحری بعد از نماز چه آرامشی می گرفتیم ، خدا رو محدود به این شب ها می کنیم بعدش فکر می کنیم دوباره سال دیگه همین موقع باز از خدا می خوایم که کمکمون کنه .یعنی ما جای خدا نشستیم که بدونیم تا کی تو این دنیا هستیم . من و تو حتی از یه ثانیه دیگه هم خبر نداریم چه برسه به ماه رمضون ساله دیگه

خدایا کمکم کن تا این دل را که خاکی شده باز از خاک پاک کنم و بتوانم آن را آن طوری که در این جسم نهادی باز به خودت بازگردانم که شرمسارت نگردم.

بیاید مثل شهیدا که سر از پا نمی شناختن برای اینکه هر چه زود تر به خدا برسند ما هم تلاش کنیم عین اون جونی که انگار نه انگار که این میدون مین تکه تکه اش می کنه اصلا مین رو نمی دید چون داشت می رفت پیش دوستش ، پیشاون کسی که گفته اگه یه قدم به سمت بیایی من چند قدم به سمت میایم، پیش اون کسی اگه بدونیم چقدر دوستمون داره نمی تونیم تو باور کنیم و تو پوستمون نمی تونیم بمونیم.پیش همه ی خوبی ها مگه نه اینکه ما داریم تلاش می کنیم تا همه ی چیز های خوب رو داشته باشیم خدا که منبع همه خوبی هاست چرا ازش غافلیم .

بیاید مثل اون شهیدایی که برای اینکه برن تو میدون مین از هم سبقت می گرفتن و داوطلب می شدن و بعضی ها هم وقتی نوبت شون نمی شد گریه می کردن یا ناراحت که چرا باید دیر تر به خدا برسن ما فقط تلاش کنیم که دنیایی نباشیم همین نیازی نیست ما بریم تو میدون مین یعنی اصلا کار ما نیست یعنی ما دل شو نداریم که حتی فکر شو بکنیم تا چه برسه به عملش.

ما نمی خواد خوب باشیم فقط سعی کنیم که بد نباشیم همین کار زیاد سختی نیست به امتحانش می ارزه.

این و بدونین که خدا آخر همه ی خوبی ها ست خدا مهربان ترین مهربان هاست پس از خودش بخواهیم که به ما کمک کنه و دیگه ما رو به حال خودمون نگذاره تو این شب ها از خدا بخواهیم این دل رو دوباره آسمونی کنه بعد به کمک خدا همه چی درست می شه.


وای کاش آسمان نزدیک بود ویا لااقل درب آسمان را برویمان نمی بستند و ما را همچون گناه کارانی که باید چند وقتی را تبعید باشیم و ما را به برزخ نمی بردند، هر چند که میدانم میهمانانی به روی زمین داری که برای در امان ماندن از بلا ها آنها را نگه داشته ای، والا ما را چه به مهمانان خوب و پاکی که به روی زمین باشند و ما قدرشان ندانیم و آنها را هر آن که بخواهی به نزد خود فرا می خوانی و در ب آسمان را فورا خواهی بست که مبادا ما آدم های پست و گناه کار که به روی این زمین بزرگ هم دیگر را برای یک وجب خاک می کشیم و به خاک و خون کشیدن ،می شود افتخار، ما بخواهیم دست به دامان آن پاکان و خوبان شویم و دستی به آسمان برسانیم  که شاید ما را آسمانی کنی پس فقط ، و فقط همان لحظه ، لحظه ی باز شدن درب آسمان باشد و بس، پس کی می شود آن درب باز شود تا فوج فوج به آن تمایل پیدا کنیم و برای رسیدن به آن درب عظیم و رویایی سر از پا نشناسیم و آه ای خدای من منتظر آن لحظه ای هستم که درب برویم بگشایی و من رو سیاه را خطاب کنی که بیا اکنون درب باز است وآن لحظه چه لحظه رویایی و بی نظیری است که تمام عمر تمنای آن را دارم و در آن لحظه چقدر سبک بال و آسوده ام خدایا مرا ببخش که لایق آن آسمان پاک نشدم هنوز مرا ببخش

مرا ببخش که هنوز لایق نشدم که دعا کنم خدایا پس کی مرا 

پس کی مرا

پس  کی مرا صدا میزنی

پس کی مرا به نزد خود خواهی برد 

دلم برای آسمان لک زده  از این زمین و زمینی هایش خسته شدم 

خدایا کمکم کن آسمان شوم

برایم دعا کنید آسمانی شوم

دلم تنگ آسمان است

اللهم عجل لوییکالفرج


می گویند:

 

مردی با اسب خود در بیابان می رفت شخصی را دید که بر زمین افتاده . از اسب پیاده شد تا به او کمک کند که ناگهان آن شخص،با پاشیدن یک مشت شن بر صورت مردِ اسب سوار بر اسب پرید و تاخت ودورشد .مرد صاحبِ اسب فریاد زد:این اسب حلالت باد،فقط این ماجرا را برای کسی بازگو نکن تا جوانمردی از میان نرود

 

* یافتن ارتباط میان این حکایـت،با عنوان پست و حال الانِ من شاید خیلی دشوار یا خیلی راحت باشه.اما چیزی که عیان و آشکاره اینه که من هنوز اونقدر بزرگ نشدم و دلم اونقدری بزرگ نیست که راحت بگویم یا بنویسم حلالت باد.علی الخصوص که پای احساس میان باشد و تو از آنها باشی که در تنهایی ات شاعرانگی می کنی

پای احساس که میان باشد - و دلی که عاشق تر فکر میکند تا عاقلتر، و دلی که با نگاهش دستت را میگیرد میبرد آنجا که روحت را به لبخند بنشاند،برای شده حتی یک لحظه،حتی یک ذره -پای اینها که میان باشد و روی یک چیزها که حساب ویژه باز کرده باشی،آن وقت نمی توانی راحت بگویی:حلالت باد

 

صحبت از دلی ست که سخت می شکندمادامی که لبریز از دوست داشتن است


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

.