مردی با اسب خود در بیابان می رفت شخصی را دید که بر زمین افتاده . از اسب پیاده شد تا به او کمک کند که ناگهان آن شخص،با پاشیدن یک مشت شن بر صورت مردِ اسب سوار بر اسب پرید و تاخت ودورشد .مرد صاحبِ اسب فریاد زد:این اسب حلالت باد،فقط این ماجرا را برای کسی بازگو نکن تا جوانمردی از میان نرود
* یافتن ارتباط میان این حکایـت،با عنوان پست و حال الانِ من شاید خیلی دشوار یا خیلی راحت باشه.اما چیزی که عیان و آشکاره اینه که من هنوز اونقدر بزرگ نشدم و دلم اونقدری بزرگ نیست که راحت بگویم یا بنویسم حلالت باد.علی الخصوص که پای احساس میان باشد و تو از آنها باشی که در تنهایی ات شاعرانگی می کنی
پای احساس که میان باشد - و دلی که عاشق تر فکر میکند تا عاقلتر، و دلی که با نگاهش دستت را میگیرد میبرد آنجا که روحت را به لبخند بنشاند،برای شده حتی یک لحظه،حتی یک ذره -پای اینها که میان باشد و روی یک چیزها که حساب ویژه باز کرده باشی،آن وقت نمی توانی راحت بگویی:حلالت باد
صحبت از دلی ست که سخت می شکندمادامی که لبریز از دوست داشتن است
درباره این سایت